دلم تنگ شده...
امروز رفتم همانجا... همانجا که میترسیدم آخرش باشد... آخر تمام این بالا پایینها... آخر بودن تو... آخر بودن من...
یادت هست؟ هیچکس نبود... کل شهر زیر پایمان میدوید... آسمان هم میغرید... نشستهبودیم روی پلهها... سردت بود. از من خواستی بغلت کنم. شالم را دورت پیچاندم. سرم را روی شانهات گذاشتم. تونگران بودی که بعد این لحظه چه میشود؛ من میترسیدم که حتی یک لحظه را ازدست بدهم... تو مدام حرف میزدی؛ من هم مدام لبخند میزدم...
امروز رفتم همانجا... در آغوشم گرفت. دستانش را پس نزدم... باد میآمد. موهایم روی صورتم میرقصیدند. موهایم را کنار زد. پیشانیام را بوسید. سرم را هم تکان ندادم... تکیه دادم به سینهاش... چشمانم را نیز بستم. خوشحال بودم. شاید هم نه... اما حالم خوب بود... لبخند میزد... نگاهش کردم. با دقت. میخواستم مطمئن شوم صاحب این نگاه، این صدا، این بو... این لبخند... کیست. میخواستم ببینمش...
یادت هست؟ راهروهایش خیلی باریک بودند. تکیه دادهبودیم به دیوار... میگفتم: "یعنی من دیگر نباید به تو بگویم که تو بهترین منی؟!" گفتی: "فکر نمیکنم کسی از نبودن کسی در زندگیاش بمیرد... اما... اما... من بدون تو نمیمیرم. تو هم بدون من نمیمیری... اما ما... بدون هم... این زندگی ناقص است..." من هم بهترین تو بودم...
امروز رفتم همانجا... نشستم روی پلهها...دیوارها را نگاه کردم... بوی ما رامیدادند... نگاهت را –همان نگاهت را- درون دیوارها برجای گذاشته بودی. نگاهمان میکردی. حتی تو هم مانع من نشدی... حتی افسوس هم نمیخوردی... بغضت را دیدم. میشناختمش. مدتها بود همین بغض را هرروز درون آینه مییافتم... مییابم... لبخند زدم... حتی تو هم لبخند زدی. لبخندت هنوز هم دلم را میل پای در زنجیر و برهنه تن......
ادامه مطلبما را در سایت پای در زنجیر و برهنه تن... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : shabaaneo بازدید : 1 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 1:06